ماه هفتم
عکس های ماه هفتم
***یک آسمون قشنگ تقدیم به یک نگاه تو***
دعایت می کنم هرشب به عطر میخک و مریم ******** الهی در دلت هرگز نباشد غصه و ماتم
مامانی بالاخره شش ماهت تموم شد. واسه خودت یه خانومی شدی. رفتارت اجتماعی تر شده. گل هر مجلسی شما هستی. هرجا میریم ادمارو زود دورت جمع می کنی. بچه هارو خیلی دوست داری. به شیطنت های اونا می خندی. شروع این ماهت خیلی خوب بود. به سفره ابوالفضل دختر خاله بابا اصغر و تولد دختر عمه یکی یدونه ات (ساینا جون) دعوت بودی. انشاله همیشه دلت شاد ولبت خندون باشه.
عزیز دلم، وقتی برای واکسن پایان 6 ماهگی رفته بودیم شما یه کم گریه کردی . البته دلیل اصلی گریه ات این بود که نمی خواستی روی تخت بخوابی. بعد از تموم شد واکسن ها که بلافاصله برداشتمت گریه ات قطع شد.بعد با دلخوشی اومدیم خونه. یه ذره نق میزدی ولی خدا رو شکر تب نکردی . اینم چندتا عکس از بعد واکسن زدن. قربونت برم مامانی.
عزیز دل مامان، برات از این کوفته برنجی ها درست می کنم میذارم فریزر و شما هرروز ناهار یه دونه از این کوفته ها می خورین. البته هر هفته تنوع میدم به کوفته هات یه بار با گوشت گوساله و یه بار با گوشت مرغ.برا صبحانه هم یه روز حریره بادام ویه روز زرده تخم بلدرچین.شام هم سوپ یا آش. نوش جونت مامانی و البته اینم بگم که مثل همیشه شیر مامان رو با ولع خاص می خوری که جای شکر داره.می ترسم تو هم مثل پسر خاله ناز نازیت تا 2.5 سالگی شیر مادر بخوری و ولکنه قضیه نباشی!!! اونم نوش جونت باشه عزیزم
به مناسبت عید قربان یه هدیه کوچولو برات خریدمستاره های فکری بودن که شما از دیدنش کلی ذوق کردی . اول به همشون دست زدی بعد روی شکمت جمع کردی و سپس تست مزه و درنهایت چون خوشت اومد جیغ هیجان رو سر دادی. مبارکت باشه گلم
دانیال جون هم برات عیدی داد. ست اشپزخونه باب اسفنجی. دست گلش درد نکنه این عزیز دل خاله فلور . راستی پدر جون و مادر جون رفتن مشهد. قراره بزودی سوغاتی بخوری.
صبح روز عید قربان بابا اصغر ما رو برد ائل گلی. به هممون خیلی خوش گذشت . کلی عکس انداختیم.هوای تبریز سرد شده به همین خاطر لباس گرم پوشیدیم و دل رو زدیم به دشت ودمن. بدون شرح چند تا از عکس هاتو میذارم توی وبلاگت عزیز دل مامان و بابا.
12 آبان سالگرد عروسی مامان فلوریا وبابا اصغر ، پدر جون ومادر جونه. یادش بخیر دخترم. یه عروسی فوق العاده زیبا که نه تنها از نظر ما عالی بود بلکه تا مدت ها ورد زبون همه فامیل شد. لباس عروسم رو نگه داشتم . دوس دارم یه بار دیگه اون لباس عروس خیلی قشنگ رو توی تن تو ببینم. خدا رو هزار مرتبه شکر که احساس صد در صد خوشبختی می کنم اونم به خاطر وجود بابا اصغر ته. می تونم به جرات اعتراف کنم که مرد رویا هم به واقعیت تبدیل شده. البته وجود دختر نازنینی مثل شما هم این خوشبختی رو دو چندان کرده. عاشقتونم
به مناسبت سالگرد عروسی خانوادگی رفتیم دردر.خیلی خوش گذشت. این چندتا عکس رو یادگاری برات ثبت می کنم.
خاطره یک روز خوووووووووووووووووووووووووووووووووووب:
عزیز دل مامان وبابا، 16 ابان یه روز به یادماندنی برامون شد. عصر از دانشگاه زنگ زدن به مامان فلوریا. اقای اقبالی مسئول اموزش دانشکده بود. گفت تبریک میگم بهتون ،معدل کل تون تا به اینجا 19.41 شده انشاله پایان نامه رو هم با موفقیت تموم می کنید. ما به داشتن دانشجوی مثل شما افتخار می کنیم. شما به عنوان دانشجوی نخبه انتخاب شدین و به اتاق فکر معرفی شدین.وای منو که دیگه نگوووووووووووو،خیلی خوشحال شدم. بابا اصغر شما رو بغل گرفته بود و دوتایی ذول زده بودین به من. زود از آقای اقبالی پرسیدم حالا این اتاق فکر چیه؟؟؟؟ گفت رئیس دانشگاه و رئیس دانشکده ها با نخبگان جلسه میذارن و اون ها از فکر و ایده های شما استفاده می کنند. ما هم گفتیم باشه استفاده کنند! ایشون هم گفتن انشاله شاهد موفقیت شما توی دکترا باشیم منم گفتم اگه بچه بذاره!!بعدش هم سه تای شادی کردیم رفتیم دردر شیرینی خریدیم . امیدوارم یه روزی برسه که شاهد موفقیت های علمی نازنین دختر خودم باشم.
بابا اصغر عزیزمون 20 آبان رفته ماموریت. 5 روز طول می کشه. این اولین باری هستش که بعد از تولد دیانا بابا اصغر ماموریت میره. خیلی دوری سخته خیلی خیلی بعد از رفتن بابا اصغر دو تا از استعدادهای دیانا شکوفا شد. اولی چهار دست وپا راه رفتن ، دومی دست زدن در حد حرفه ای.یه اتفاق بدی هم برامون افتاد و اون این بود که مامان فلوریا رفت وضو بگیره که شما رو توی تخت خودش گذاشت و دورت بالیش چید . یهو صدای تاراپی شنید بدو بدو اومد دید دیانا از تخت افتاد. واقعا صحنه ی بدی بود. خیلی ترسیدم. دوتایی گریه می کردیم. ولی خدارو شکر به خیر گذشت و طوری نشد. فردای اون روز از طرف اداره پدر جون( بابای مامان) به مراسم تجلیل از بازنشستگان نیروی انتظامی دعوت بودیم. خیلی بهمون خوش گذشت. پدر جون سرهنگ بازنشسته نیروی انتظامیه. پدر جون عاشق دیاناست . البته دیانا هم پدر جون رو خیلی دوست داره .این هم چندتا عکس از مراسم:
بعد از مراسم رفتیم نون روغنی بخریم که پدر جون ودیانا باهم رفتن مغازه . آقای شاطر از دیانا خوشش اومده بود و براش یه نون کوچولو به اندازه کف دست درست کرده بود و بهش هدیه داده بود این هم از عکس نون روغنی مخصوص دیانا:
وقتی از مراسم رسیدیم خونه مامان فلوریا داشت لباس های شما رو عوض می کرد که دید شما هی داری دست میزنی .انگار خواننده ی مراسم روت اثر گذاشته بود. مامان فلوریا هم خیلی ذوق کرد و بدو بدو رفت دوربین رو اورد و ازات عکس گرفته.