ماه هجدهم
عکس های ماه هجدهم
روز به خورشید می نازه ، شب به ماه
و ما به داشتن دختر عزیزی مثل تو
سلام عزیز دل مامان و بابا. قربون قد و بالات برم دختر دلبرکم.
اونقدر نازی ، اونقدر ماهی ، اونقدر دلبری می کنی که هوش از سر ما می پره
***************************
اولین جمله ی دیانا:
این چینه؟ = این چیه؟
***************************
مامان فلوریا : کی از همه قشنگتره؟
دیانا : من من
**************************
دیانا ماه کو؟
دیانا : اشاره به آسمان و گفتن ماه ماه ماه
**************************
هر جا پیشی می بینی با ذوق و شوق میری کنارش و با پات نازش می کنی
************************
صبح ها موقع جمع کردن لحاف ها ، لحاف خودتو کشون کشون و با زور میاری میدی تا من بذارم کمد
************************
وقتی میریم بیرون بهت می گم روسریم کو ؟ میری میاری بعدشم می گم آخه کیف ندارم تو هم میری کیفمو میاری
**********************
وقتی می گم با تلفن صحبت کن دستتو میذاری روی گو ش ات و الکی حرف میزنی
*********************
من از بچگی عاشق مدرسه و لوازم التحریر بودم. اوایل شهریور که کتابمونو می خریدیم همون روز با خاله سونیا میشستیم و جلدشون می کردیمبعد بی صبرانه منتظر می موندیم تا اول مهر.
4 روز دیگه اول مهر هستش و مدرسه ها باز میشن. بی صبرانه مشتاق اونروزی هستم که تو رو ببرم مدرسه . وااااااااااااااااااااااااای یعنی میشه اونروز رو ببینم مقنعه ی سفید با مانتو و شلوار صورتی کوله پشتی فینگلی مداد و پاکنو و ....وای که دلم غش رفت
یار دبستانی من ، با منو همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض منو آه منی
آرزوی مامان فلوریا:
پرفسور دیانا
دیانا و ماه مهر:
92/7/7
سلام عزیز دلم. قربون قد وبالات برم. دختر یکی یدونمون
اولین خبر این ماه : پدر جون و مادر جون 15 مهر مشرف میشن به حج تمتع
32 روز اونجان. دلمون شدیدا تنگ میشه
دومین خبر خوشمزه این ماه: دیانا و محصولات ماه مهر که به روایت تصویر هستش
بریم سر وقت تکمیل لغت نامه ی دیانا بانووووووووووووو:
ماه
مو
هاپ = هاپو
سی= سیب
آب
ان= انگور
قوقی= به مورچه و حشرات ریزه میزه
اونقدر تو دل برویی که همه عاشقتن بریم سراغ عکس ها
جلوس دیانا روی گردوهای باغ پدر جون
** سفر 32 روزه ی پدر جون و مادر جون به سرزمین وحی **
92/7/17
سلام دختر ناز مامانی و بابایی. بالاخره 15 مهر 92 پدر جون و مادر جون رفتن حج تمتع وای که دوری از این دو فرشته برا ما چقدر سخته ایشاله که به سلامتی برگردن پدر جون می گفت بدین دیانا رو بذارم توی ساک ببرم همکاری شما با منو بابات توی این چند روز مثل همیشه بی نظیر بود. واسه همین با ارامش حجاج مونو بدرقه کردیم
یه چند کلمه از خودت بنویسم بعد بریم سراغ عکس ها.
اول از همه لغت نامه تو تکمیل کنم:
اولین کلمه ی ترکی: ده = به زبان ترکی* جه *= به زبان فارسی* بیا* ( ما یاد ندادیم خودت یاد گرفتی)
تیس تیس = ادکلن
میسی = مرسی
ادو = الو
به به
نی نی
نه
با = بالا
بابادی = بادکنک
وقتی ازت میپرسم مثلا فعلان چیزو دوست داری؟ با سرت اشاره می کنی بله
اونروز دیدم جنابعالی داری با گوشی حرف میزنی!! به زبان خودت : ادو ادو مشنی نه مشنی میشنی جی دا منه ...... اولش فکر کردم توهم زدی و الکی داری با گوشی حرف میزنی .چون آشپزی می کردم کاریت نداشتم. ولی بعد از چندین دقیقه اومدم از دستت بگیرم دیدم پدر جون داره باهات حرف میزنه!!!! کاشف به عمل اومد که دیانا دکمه ی تکرار رو زده و خونه پدر جون اینا رو گرفته داره از اون موقع با اونا صحبت می کنه
بریم سراغ عکس ها:
اینم از پدر جون و مادر جون توی ترمینال حجاج فرودگاه تبریز
قربونتون برم ایشاله که به سلامتی برگردین
بعد از خداحافظی و بدرقه ی فک و فامیل پدر جونو مادر جون راهی سالن انتظار حجاج شدن. چون فرودگاه محل کار بابا اصغره و ما به همراه خاله سونیا اینا از این موقعیت سوء استفاده کرده و با حجاج داخل سالن شدیم همچین حال میده چنین عزت و احترامی از وقتی با بابا اصغر ازدواج کردم فکر می کنم فرودگاه تبریز رو پشت قباله ی ازدواجم زدن شما و آقا دانیال گل گلاب میدان رو خالی دیده و شروع به شیطنت کردین اونم چرخ سواری!! اینم بگم که هوا واقعا سرد بود حتی یه ذره برف هم اومد . منم هرچی توی ساکت بود بهت پوشوندم برا همین توی عکس تپل مپل افتادی
صبح روز بعد که مصادف با روز کودک بود رفتیم خونه ی پدر جون اینا واسه پختن اش پشت پا
منو شما ، خاله سونیا و دانیال تیم خیلی خوبی بودیم که شوهرها بعدا ملحق شدن بابا اصغر توی اون گیر و اگیر رفت بیرون فدای چنین شوهری بشم . به مناسبت روز کودک برا شما ودانیال کادو خریده بودیه موتور برا شما که عکسشو در ادامه میذارم و یه جرثقیل واسه دانیال بهش گفتم آخه واجب بود خوب فردا می خریدی گفت امروز روز کودکه نه فردا اونقدر شما دوتا خوشحال شدین که نگو .
اینم عکس آش پشت پای پدر جون ومادر جون با دسپخت فلوریا جون سونیا جون
بعدشم به دو گروه تقسیم شدیم و بردیم به فامیل و در و همسایه دادیم
اینم چندتا عکس از دلبر خودم توی روز کودک
واینم از هدیه ی بابا اصغر به مناسبت روز کودک
روزت مبارک باشه دلبندم
*********** خدایا شکرت ***********
92/7/24
سلام دختر ناز مامان و بابا. امروز عید قربان هستش. نمی خواستم خاطره ی تلخ مونو توی امروز برات بنویسم ولی بعد تصمیم عوض شد و گفتم بذار توی این روز عزیز از خدای خودم تشکر کنم. ما بنده سرا پا تقصیر و در مقابل لطفت و محبت بی کران خدای یکتا. اولین خاطره ی تلخمون برمی گرده به 22 مهر 92. ساعت 1:30 بعد از ظهر بود که من داشتم لباس شما رو اتو می کردم و شما داشتی با موتورت بازی می کردی. یه قسمت از سیم اتو لخت شده بود و مشغله ی زیاد باعث شده بود که درست کردن سیمو امروز فردا بکنیم! چند بار اومدی جلوم هی گفتی جز بعد رفتی ! تاینکه آخرای اتو کشیدن اومدی جلوم وایستادی و نگام می کردی . یه لحظه که سرمو بالا اوردم دیدم صورتت کبود شد!!!!!!!!!!!!!!! اون قسمت سیم که لخت شده بود توی مشت کوچولوی تو بود!!!! الانم که دارم برات می نویسم اشک از چشمام جاری شده!! خیلی صحنه ی بدی بود!! سریع سیمو از برق کشیدمو مشتتو باز کردم!! قربونت برم که سه تا از انگشتات سوخت!! خواست خدا یه روحیه ای بهم داد که حول نشم و سریع مداوا کنم. یجا خونده بودم که آرد سرد که توی یخچال نگهداری شده در مورد سوختگی معجزه می کنه بالافاصله آردمونو از یخچال در اوردم و دستتو توش فرو کردم! باورم نشد!!! کل گریه کردنت 5 دقیقه طول نکشید!!!! نمیدونم چی بگم. فقط این شعر به ذهنم خطور می کنه:
گر نگهدار من انست که میپندارم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
اگه اون سوختگس ها روی انگشتای من بود تا شب از سوزشش ناله می کردم!!!
اگه اون سیم توی دست من بود مطمئنا برق منو گرفته بود!!!!
ولی چی شد که دستت سوزش نداشت و کلا چی شد که برق خشکت نکرد الله و علم!! خدای مهربون که همیشه حافظ مایی به خاطر همه چیز ممنونم.
گریه ات که قطع شده بود زنگ زدم به بابا اصغر و اونم خودشو بلافاصله رسوند . هاج و واج مونده بود!!! شما شیر خوردی و خوابیدی و بعد از دو ساعت که از خواب پاشدی انگار نه انگار که انگشتات سوخته!! ولی بلا و رفع بلاها به اینجا ختم نشد!! روی زخمات هی پماد سوختگی میزدم. عصر شد و شما مشغول شیطنت بازی!! از روی میزها خودتو رسونده بودی به میز ارایش من به ارتفاع یک و نیم متر !! منم کنار میز روی صندلی نشسته بودم که سرمو برگردونم دیدم پات جا خالی رفت و تو با کله داری میری زمین که با یه عمل بهنگام از باسنت محکم گرفتم و شما سه انگشت مانده به زمین در هوا به صورت وارونه معلق ماندی!!! قلبم اومده بود تو دهنم!! اگه سرهمی تنت نبود مطمنا با سر خورده بود زمین . چون اگه شلوار پات بود با اون گرفتن من از پات درمیومد! بلای دوم اون روز رفع شد و بریم سر وقت بلای سوم همون شب!!!!!!!!!!!!!!!! شب بابای چسب فوری رو آورد که یکی از اسباب بازی هاتو درست کنه ! غافل از اینکه ما اینور مشغول درست کرد و شما پشت ما با چسب واقعا خطرناک بازی کردن!! یهو دیدیم جیغ زدی! رومونو که برگردوندیم دیدیم اینیار انگشت اشاره و شست اون یکی دستت( سمت چپ) بهم چسبیدن!!!! ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بازم توی یه عمل انتحاری پریدم رو دستت و محکم انگشتاتو جدا کردم! درست اگه چند ثانیه دیر شده بود انگشتات کاملا بهم می چسبیدن!! حالا بیا و درستش کن !! یه دست سوخته یه دست چسبی!! خدا رو صد هزار مرتبه شکر
امروز صبح رفتیم بیمارستان تا دکتر یه معاینه ای بکنه. خدا روشکر همه چیز ختم به خیر شده. یکی از انگشتاتو که نسبت به بقیه سوختگیش عمقی بود پانسمان کردن که اونم شما کندی انداختی دور!! برای بار دوم پانسمان کردن که هنوز از در بیمارستان خارج نشده بازم پانسمانو دراوردی! امان از دست شیطونک ناز من سلامتی تو بهترین هدیه ای بود که خدا توی این روز قشنگ به ما هدیه داده. از خدا می خوام همیشه بلاهارو ازت دور نگه داره. خیلی خیلی دوست داریم و بابت سهل انگاری خودمون از تو عذر میخوایم.
شیر زن مامان سه ساعت بعد از برق گرفتگی و سوختن انگشتاش
این سرهمی تنت بود که از بلای دوم نجات پیدا کردی
و اینم با تاسف فراون انگشتای کوچولوی دیانا