ماه پنجم
عکس های ماه پنجم دیانا
**پرنسس کوچولو**
عید فطر بابا اصغر مارو برد دردرو این اولین باری هستش که دیانا به ائل گلی تبریز میره. خیلی از استخرش خوشش اومده بود. از خوشحالی بال دراورده بود و مثل کلاغ های اونجا پرواز می کرد و بجای قار قار جیغ می کشید!!!!!!!!!
عکس دیانا با پسرخاله اش آقا دانیال گل و گلاب
دانیال برای بدنیا اومدن دیانا لحضه شماری می کرد حتی یه بار که با ما رفته بودیم پیش دکتر بهش گفت: اجازست دینانا رو زود در بیاریم! لازم به ذکر که دانیال اسم دیانارو میگه دینانا!!!
الان هم با اینکه خیلی دیانارو دوست داره ولی بعضی وقت ها یه نیشکونی میگیره که جیغ دیانا بلند میشه و به قول خودش : می خوام لپشو بچینم!! خاله جون فکر نمی کنی شما بجای چیدن درو می کنی !!
رابطه دانیال و دیانا مثل رابطه تام و جریه
این هزارپا که دوست صمیمی دیانا خانومه و ما اسمشو گذاشتیم کپل ،دانیال جون از کیش برای دیانا سوغاتی اورده. دیانا عاشق کپله. دستاشو می چسبونه به لپاش و بینی فندقی شو می کنه
توی دهنش!! بعضی وقتها هم شاخک هاشو می خوره!! الان کپل بهمراه تپل مامان دارن باخانمان رو از شبکه پویا نگاه می کنند و مامان خانوم هم جارو می کشه.
خاطره تلخ رستوران دعوت!!!
8 شهریور بابا اصغر مارو شام به رستوران دعوت برد. دیانا توی کری یر نشسته بود و داشت با دست و پاهاش بازی می کرد . وقتی غذا هامون رو آوردن دیانا هیجان زده شد و خواست که توی بغل ما بشینه. منم خواستشو اجابت کردم و توی بغلم نشوندم .توی این لحظه میز بغلی که سه تا آقای چاق بودن نتونستن خودشونو نگه دارن ویکی شون به نمایندگی اومد و گفت خواهش می کنم بچه رو یه چند دقیقه ای به ما بدین دل مارو برده. ما هم تو رو درواسی گیر کردیم و دیانا رو دادیم . اولش خندید بعدش یهو ترسید و شروع کرد به گریه کردن!! چشمتون روز بد نبینه !! درست نیم ساعت گریه کرد و ما بدون اینکه غذامون رو بخوریم توی محوطه داشتیم آرومش می کردیم. ولی دیانا بدجوری ترسیده بود نمیدونم با خودش چی فکر کرده بود !نه با شیر ، نه با پستونک نه با لالایی با هیچی آروم نمی شد. این اولین باری بود که دیانا اینقدر گریه می کرد . حتی موقع واکسن زدن هم گریه اش بیشتر از 1 دقیقه طول نمی کشید. دو تا از خانوم ها اومدن به کمک ما ولی فایده ای نداشت . بالاخره بابا اصغر رفت پول غذاهای نخورده رو حساب کرد و ما سوار ماشین شدیم . به محض روشن کردن ماشین آروم شدم و از رستوران تا خونه که مسیری 35 دقیقه ای بود با چشم بسته فقط هق هق می کرد. مامان قربون اون اشک هات بره که دلش ریش ریش شده بود . ولی جالب اینجاست که به محض ورود به خونه چشماهشو باز کرد و خندید و ما برای اینکه از دلش در بیاریم تا ساعت 1 نصفه شب باهاش بازی کردیم. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید !!! نتیجه اخلاقی این که بچه رو به هیچ بنی بشر غریبه ندین چون بچه فکر می کنه که دزدیدنش!